سرزمینِ خیال



بدیعی(همایون ارشادی) :می‌دونم که شما به این فکر من معتقد نیستید. شما فکر می‌کنید خداوند خودش به انسان جون داده، هر وقتم لازم شد، می‌گیره. اما یه موقعی می‌رسه که انسان دیگه خسته‌اس، نمی‌تونه منتظر بشه که خداوند به مسائل خودش عمل کنه. دیگه خودش راساً عمل می کنه. به هر حال این همون چیزیه که بهش می‌گن خودکشی. بعدم باید پذیرفت که واژهٔ خودکشی رو فقط برای فرهنگ‌نامه نیاوردن که، بالاخره باید یه جا یه کاربردی داشته باشه. من می دونم خودکشی از گناهان کبیره ست، اما اینم گناه بزرگیه که انسان خوشبخت نباشه. وقتی خوشبخت نیستی باعث اذیت و آزار اطرافیانت میشی؛ این گناه نیست؟! این گناه نیست که اذیت و آزار اطرافیانت را فراهم کنی؟ خانوادت را اذیت کنی دوستانت را اذیت کنی خودتو اذیت کنی…»

 

کارگر موزه تاریخ طبیعی(عبدالحسین باقری): یک خاطره‌ای از خودم بگم، اول ازدواج ما بود. ناراحتی همه جور کشیده بودیم. همه جور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا، از این ناراحتی، مگه چه خبره؟ صبح زود، تاریکی بود. پا شدم طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین، برم قال قضیه را بکنم. برم خودکشی بکنم. برم… رفتیم. اطراف میانه بود. سال ۳۹٫ رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما. آمدیم طناب… تاریک بود. طناب را هر قدر مینداختیم گیر نمی‌کرد، یک مرتبه انداختم گیر نکرد، دو مرتبه انداختم… گیر نکرد، سومی، آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را گیر دادم، دیدم آقا یک چیز نرم خورد به دستم. توت بود. چه توت شیرینی… شیرین بود. اولی را خوردم. دومی را خوردم. سومی را خوردم. یک وقت دیدم هوا داره روشن می‌شه. آفتاب زده بالای کوه رفیق. چه آفتابی! چه منظره ای! چه سبزه زاری! یک وقت دیدم صدای بچه ها میاد. بچه‌ها مدرسه بودن. آمدن دیدن من توت می‌خورم، گفتن آقا درخت رو ت بده. ما هم درخت رو ت دادیم. اینا خوردن. اینا خوردن من کیف می‌کردم. خوردم بله. یه خورده‌ام ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود. آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد. اون هم کیف کرد. رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما را نجات داد. یک توت ما را نجات داد.

 

 بدیعی(همایون ارشادی): توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی‌ام خوب شد!؟

 

کارگر موزه تاریخ طبیعی(عبدالحسین باقری): خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد. البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد، حالم عوض شدقطع امید کردی؟ حالا تو دَم صبح طلوع آفتابو نمی‌خوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابو؟ موقع غروب و دیگه نمی‌خوای ببینی؟ نمی‌خوای این ستاره‌ها رو ببینی؟ بابا از اون دنیا می‌خوان بیان اینا رو ببینن! شب مهتاب قرص کامل ماه رو دیگه نمی‌خوای ببینی؟ آب چشمه خنک رو نمی‌خوای بخوری؟ دست و صورتِتو با اون چشمه بشوری؟ از مزه گیلاس می‌خوای بگذری؟ نگذر! من می‌گم، رفیقتم نگذر!

متن دیالوگ از - davoo.ir

پ.ن۱: جدای از تک تک سکانس های این فیلم که عین بوی خاکِ نمْ خورده ، روح آدم رو زنده میکنن و دستی به حالِ راکد و ساکن هر بیننده ای میکشن ؛ این سکانس بارها و بارها من رو از باتلاقِ تاریکیِ مطلق بیرون کشیده.

ما واقعا از زندگی چی میخوایم ؟ اگه مدام چشممون به فرداها باشه ، مسلما لحظات خوشِ حال رو از دست میدیم و چه بسا همین حال قرار بر این دارد که فردایمان را بسازد .

اگر لحظاتی با یاد کردن خاطره ها ، قبل ترها رو رنگی تر و پر رنگ تر می دیدیم ؛ 

شاید بخاطر این هست که واقعا از هر کاری به همون مقدار حقیقی و حتی بیشتر از اون لذت میبردیم . خوردن یک گوجه سبز به همون مقدار خوش مزگیش حس خوب هم داشت اما شاید الان بیشتر چشممون به فضای مجازی باشه تا حقیقی و بیشتر در خیال زندگی بکنیم تا در واقعیت . رنگ ها و شگفتی ها کمتر دیده میشن و مزه ها کم رنگ تر هستن .

یک حال خوش میتونه شبیه به یک بومِ نقاشی باشه ، شایدم یک غذای خوشمزه یا چای دم کرده ی عصر ، بوی تمیزی و گرمای خونه یا حتی یک پروژه ی سختی که بعد از ساعت ها پشت میز نشستن به اتمام رسیده .

قدر لحظه ها و مهربانی های خدارو بدونیم :)

پ.ن۲: امید بر این دارم که دنیای ما انسان ها جای زیباتری بشود . 

پ.ن۳: روحِ آقای کیارستمی هم شاد :)

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه ی حوا
 فایل صوتی و شنیداریِ دیالوگ فیلمِ طعم گیلاس
 


یا وجود همچین طیف وسیعی از افکار از حس های متفاوت ، وقتی چشم هایم را میبندم ؛ عین موش سر آشپز بعد از چشیدن آن قارچ رعد و برقی ، آسمان چشمانم پر از ترقه های رنگی میشود . حتی همین حالا که می نویسم دلم میخواهد برای بار هزار و یکم باز موش سر آشپز را ببینم . بیشتر از هر کارتون دیگری لحظه به لحظه اش را حس میکنم و در عالم خیال عین واقعیت می ماند برایم .

و هدف این روزهای من هم همین است که بین آن همه حس و فکر های مختلف آنی را انتخاب بکنم که هم مسیر من است و من را به سمت هدفم هدایت میکند . گاه چه کنم که حوصله ی تاییدات مثبت و یوگا و مدیتیشن و ویدیو های انگیزشی ام را ندارم ! حالم را میسپارم به دست روزها و لحظاتی که میگذرند و اینگونه است که یک لحظه خوب و لحظه ی دیگر غمگینم .

دلم میخواهد مغزم را تکان بدهم و تمام حس ها و افکارش را روی میز بریزم و ببینمشان ، مثلا همین حس بزرگ شدن . حس عجیبیست !

یا حس و حال دم عید که وقتی صبح ها بیدار میشوم و به آسمان سلام میدهم همان هوایی که نفس میکشم تمامی خاطرات خوب عید را برایم یاد آوری میکند . کاش میشد قبل بیداری حس و حال روزمان را انتخاب بکنیم ؛ مثلا امروز دلم کمی سکوت میخواهد و نمیخواهم تحت هیچ شرایطی وادار به صحبت کردن شوم ، هوای سرد و بارانی را میخواهم و یک خواب عمیق ( کمی پر رو شوم "و یک قابلمه آش رشته با پیاز داغ و نعناع فراوان" ) 

این چند روز گذشته لحظاتی را تجربه کردم که دلم میخواهد عین قاب عکسی رو به رویم داشته باشمشان و هروقت که دلم تنگشان شد پا در آن عکس بگذارم و برای بارها تجربه اش کنم . شاید این پست خلاف پست قبلی ام باشد اما در این حد می اندیشم که اکنون را بتوانم تجربه کنم ، بدون هیچ فکر قبلی برای فردا . 

شاید اینگونه کمی سبک بار تر شوم ! با رها کردن و رها شدن ، از آن همه حسی که طنابی بر دست و بالمان گره میزنند البته حتما باید آنقدری رنج بکشی که در نهایت رها شوی و در صفحه ی سفیدت با مدادی کم رنگ بنویسی و بدانی جز داشتنش هیچ چیز دیگری را نمیتوانی با قاطعیت پر رنگ و در ابتدای برگه ات بنویسی . 


طبق عادت قدیمی ام ؛

گوشه ی اتاق نشسته ام ، چراغ ها را خاموش کرده ام و صدای هندزفری هایم آنقدری بلند است که چیز دیگری را نمی شنوم .

اینگونه

میدانم دیگر هیچ چیزی پشت سرم نیست ، هیچ صدایی جز آنچه که می خواهم بشنوم به گوشم نمیرسد و اتاق آنقدری تاریک است که میتوانم سرزمین خیال را حتی با چشم باز ببینم .

خب همین شرایط برای کمی فکر کردن و جمع جور کردن آنچه که در ذهنم وقت برای مرتب شدن میخواهد ، کفایت میکند .

کمی قبل تر ها از جاده ی "نوزده" گفتم . از "چالش قبل تولدی" که سخت شروع شد اما الان که در وسطای مسیر هستم ، لذت پذیرفتن و رشد را چشیده ام . شاید قبل شروع هر مسیر و سفری باید اول آن را بپذیریم و بعد چمدانِ سفر را ببندیم . 

گفتم چمدان .

با شروع چالش قبل تولد و یک سری تغییر ها و دیدن نیاز های "جاده ی نوزده" ، عادات رفتاری ، افکار و داشته های زیادی را دیدم که دیگر نمی توانم همراه خود حملشان کنم . تا اینجای مسیر برخی ها را نیاز داشته ام اما از الان به بعد دیگر نه . راستش سبک شده ام !

عین خانه تکانی قبل عید ، که خب تولدم هم همان چند روز بعد آن است و همین ویژگیِ ماه تولدم کمک زیادی میکند که بتوانم سفرم را سبک بار تر و آماده تر شروع بکنم.

خیلی چیز ها هنوز روی زمین مانده اند و گاه بین انتخاب هایم می مانم ! چمدان را به حال خودش رها میکنم و چند روز بعد آن با دستاورد های جدید سراغش میروم ، عین آن خرید های کمیاب قبل عید که در آن شلوغی و گرانی میروی و یک چیز ناب گیر می آوری . و خب زندگی همین است ، کاملا غیر پیشبینی !

و پذیرفتن همین امر هم به من کمک زیادی کرد تا بتوانم روز هایم را با وجود مینیمم و ماکسیمم هایشان بپذیرم و چارچوب و حد مرزی را قبل از آغاز روز برای خودم تعیین نکنم .

این روزها حین چیدن چمدان ( حس میکنم بویی نویی میدهد و برای بستنش خیلی ذوق دارم ! ) و دیدن دستاورد هایی که هرچند سخــت بدستشان آوردم اما به داشتنشان افتخار میکنم ، حسِ زیبای شکر کردن و رها کردن غمِ سختی ها را حسابی به من چشانده . 

حالا دیگر راحت تر موانع را می پذیرم و پر از حس شکرانه ام که از تاریکی های "جاده ی هجده" از عمق چاله ها و غرق شدن هایش زنده بیرون آمده ام !

 میتوانم رشد جوانه ها را میان انگشتانم و در گوشه ی چشمانم ببینم :)

تلاطم ها را می بینم و بدون بهم ریختن ها و گم شدن ها، آرام از کنارشان میگذرم . شاید جسارت بخواهد گفتنش ، اما ارزش چشیدن تمام آن تاریکی ها را داشت !

بزرگ شده ام و این را کاملا حس میکنم ، دیگر شنیدن نام جاده ی نوزده من را نمی ترساند و ذهنم شروع جاده ی جدیدِ پیش رو را پس نمیزند .

یک ماه و اندی دیگر مانده و کارهای نصفه و نیمه مانده ی زیادی دارم ، عادات ریشه داری که قدرت اراده ام را می طلبند و اضافات بر زمین مانده ای که باید هرچه زود تر در سیاه چاله ی کهکشانِ خیال انداخته شوند .

در ابتدا و انتهای هر چیز واجب است که بگویم "الحمدالله الذی هدانا" .

پ.ن۱ : دل قوی دار که بنیاد بقیا محکم از اوست .

ریسمان دستانم را به آسمانت بسته ام و چشم به درگاهت دوخته ام ، هیچ گاه از شدت نیازمندی ام به لطف و نگاهت برای برداشتن تک تک قدم هایم کم نمی شود .

یا من رزقنی و ربانی .

ای خالق ماه و آسمان .

صدایت میکنم با آن نامی که ریشه در جان من دارد ، نگاهم کن.


با خوندن مقداری از ، کتابِ جدیدی که هدیه گرفتم ؛
یک جورایی تمام چیدمان ذهنم تغییر کرد و راه ، برای خیلی از افکار دیگه باز شد 
مدام کلی سوال به ذهنم میاد و از خودم میپرسم که واقعا
این همه سخت گرفتم و غصه خوردم ، برای چی؟! من که هنوز اولاشم
کلی راه نرفته مونده
کلی هدف و لذت هایی که در انتظارم هستن
واقعا یک جاهایی فکر میکردم آخر دنیاست ،
تمام درهای پیش روم بستهن
دنیام به اندازه ی سیاه چاله های کهکشان 
تیره و پوچ بنظر میومد و

فکر میکردم تمام زندگی همینه ؛ برد و بعد شکست و تکرار !

اما از همه ی اینها که بگذریم 


چه چالشِ باحالیه زندگی !


عین این گِیم های سخت ، باید مدام منتظر
مراحل جدید باشی و برای اون خودت رو آماده کنی ، تا از پس موفق شدن بربیای
و همچنان شوق آینده رو داشته باشی
و لذت بخش باشه تمام این سختی ها ،
چون که در انتها اگه ببری مسلما رشد و
تغییر و دستاورد های خودت رو می بینی 

 زندگی تمام اون تلاش ها و نتیجه هاییست

که ما در نبرد با مشکلات بدست میاریم 

"و انا لیس للانسان الا ماسعی"‌

و خب اینکه هنوز کلی از کتاب مونده که امروز وقت نکردم بخونم اما فردا

میخونم و تمامش میکنم .

پیشنهاد میکنم شما هم بخونید "هنر ظریف بیخیالی" رو

 تنها کتابی هست که خط به خطش رو ، با تمام تواناییِ چشم هام

میخونم و سعی میکنم که یک کلمه اش رو هم از دست ندم

و عین کتابِ زیست کلی گوشه نویسی کردم و جملات و مثال های خودمم رو

اضافه کردم که کلی علاقه ام رو به این کتاب بیشتر کرد :)

.

.
من تقریبا انتهای جاده ی "هجده" ایستاده ام
و شاید زیادی باشد تمام انتظارات جور واجوری
که دارم!

 حتی همین که (دلم میخواد یک وبلاگ نویس حرفه ای و خیلی خوبی باشم ؛ که خب با باقی مسائلی که در حال حاضر "کنکور" اجازه نمیدن افکارِ خیلی مرتبی داشته باشم و اینکه خب هنوز ابتدای این تجربه ی جدیدم "وبلاگ نویسی رو میگم" ، انتظارِ بیهوده ایه )
اما باید به خودم قول بدم 
تولد بیست سالگیم و یا حتی نوزده سالگی که فروردین همین سال پیش روست

 بیام و اعلام بَرَندگی بکنم
بُردن یک مرحله ی خیلی سخت :)

پ.ن: صحبت هام تنها مربوط به حسی بود که با خوندن صفحاتِ ابتدایی کتاب داشتم

نه تمامِ کتاب و نه توصیف ، توضیح دادنِ محتوا و یا انتقاد از اون .

پ.ن: و یک قول دیگه که این پست رو پاک نکنم "عین باقی پست های دیگه/:"


چندتا کار انجام نداده شده دارم که گفتم بعد از انجام دادن اونا بیام و بنویسم 

اما نظرم عوض شد و دلم همبن الان نوشتن رو خواست بدون اون حس کمال گرایانه ای که بهم میگه اول از همه ، همه چیز باید منظم و مرتب باشه و بعدش شروع کرد.

با همین قالب وبلاگ نصف و نیمم 

می خوام بنویسم و مهم نیست که همه چیز خیلی ریزبینانه مرتب وسرجاش هست یانه 

بعضی وقتا باید شروع کرد بدون اینکه تمام شرایط انجام اون فراهم شده باشن 

خیلی خوبه ها که همه چیز مرتب و سرجاش باشه و بعد شروع به ساختن کرد

اما همیشه که انیجوری پیش نمیره همیشه که شرایظ فراهم نیست.

ادامه مطلب


می خواهم بنویسم ؛
از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفت
از مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمش
از خودم ، تصمیم هایم
از آن پشتِ سکه ی زندگی
فراز ها و نشیب هایش ،
که زندگی همین است
مجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرین
که از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماند
و از شیرین هایش خاطره
و گاه چه خاطراتِ قشنگی، که
یاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهد
لبخندی بر لبمان می نشاند

ادامه مطلب


می خواهم بنویسم ؛
از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفت
از مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمش
از خودم ، تصمیم هایم
از آن پشتِ سکه ی زندگی
فراز ها و نشیب هایش ،
که زندگی همین است
مجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرین
که از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماند
و از شیرین هایش خاطره
و گاه چه خاطراتِ قشنگی، که
یاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهد
لبخندی بر لبمان می نشاند

ادامه مطلب


OCD

کوچک تر که بودم تصورم از زندگی
یک جور دیگه بود
فکر میکردم بدست اوردن موفقیت

و خوب زندگی کردن ،
عین بیست گرفتنای مدرسه و

مرتب بودن میمونه که کلی وقت بذارم و دقت بکنم

و بعدش با کلی خستگی دستاوردم رو جشن بگیرم .

اون موقع ها 
اونقدری همه چیز رو جدی گرفته بودم
و با وسواس و نظم خاصی کارامو انجام میدادم که
فکر میکردم قراره تمام لحظاتم بایگانی بشن و
زندگی عین فیلمی میمونه که من بازیگر و تحت نظرم و حتی بعضی وقت ها اون دوربین رو هم تصور میکردم و همراه خودم داشتمش
دختر عموم ، هربار که من رو وقت نوشتن و پاکنویس کردن هام می دید میگفت که فرووووغ بیکاریاااا
بنویس بابا بره .
و من با کمترین اهمیتی به حرفش
به کار خودم ادامه میدادم 

ادامه مطلب


چند بار به نوشته هام سر زدم و قدیمی ترها رو که خوندم ؛
دلم میخواست بیام و چیزی رو بنویسم که بعد از نوشتن و یک دور خوندنش
ذهنم سبک شه و بگم آخیش دیگه آزاد شدم و دیگه 
هیچ بند و زنجیری به افکارم نیست
و میتونم بعد از اون راحت ، تو چند وجبی ذهنم قدم بزنم.
میخواستم از این بنویسم که نوشتن حالِ من رو خوب میکنه
اما خلاف اون ، نوشتنِ یکی از پست هام در وبلاگم  نکه حالم رو بد کنه اما سیل عظیمی از افکار کمال گرایانه ام رو دنبال خودش به ذهنم وارد کرد که
هر لحظه یاد این میوفتادم که عه اینجارو باید اونجوری مینوشتم و حتی بعد یک روز ، عه !
اصلا این چی بود نوشتم و بعدشم حذف کردنش.

 

ادامه مطلب


چندتا کار داشتم که گفتم بعد از انجام دادن اون ها ، بیام و بنویسم .

اما نظرم عوض شد و دلم همین الان ، نوشتن رو خواست

بدون اون حس کمال گرایانه ای که بهم میگه اول از همه ، همه چیز باید منظم و مرتب باشه و بعدش شروع کرد.

با همین قالب وبلاگ نصف و نیمم 

می خوام بنویسم و مهم نیست که همه چیز خیلی ریزبینانه مرتب وسرجاش هست یانه .

بعضی وقتا باید شروع کرد ، بدون اینکه تمام شرایط انجام اون فراهم شده باشن .

خیلی خوبه ها که همه چیز مرتب و سرجاش باشه و بعد شروع به ساختن کرد ،

اما همیشه که اینجوری پیش نمیره ، همیشه که شرایط فراهم نیست.

ادامه مطلب


با خوندن مقداری از ، کتابِ جدیدی که هدیه گرفتم ؛
یک جورایی تمام چیدمان ذهنم تغییر کرد و راه ، برای خیلی از افکار دیگه باز شد 
و مدام کلی سوال به ذهنم میاد و از خودم میپرسم که واقعا
این همه سخت گرفتم و غصه خوردم ، برای چی؟! من که هنوز اولاشم
کلی راه نرفته مونده
کلی هدف و لذت هایی که در انتظارمن
واقعا یک جاهایی فکر میکردم آخر دنیاست ،
تمام درهای پیش روم بسته ان
دنیام به اندازه ی سیاه چاله های کهکشان 
تیره و پوچ بنظر میومد و

فکر میکردم تمام زندگی همینه ؛ برد و بعد شکست و تکرار !

اما از همه ی اینها که بگذریم 


چه چالشِ باحالیه زندگی !


عین این گِیم های سخت ، باید مدام منتظر
مراحل جدید باشی و برای اون خودت رو آماده کنی ، تا از پس موفق شدن بربیای
و همچنان شوق آینده رو داشته باشی
و لذت بخش باشه تمام این سختی ها ،
چون که در انتها اگه ببری مسلما رشد و
تغییر و دستاورد های خودت رو می بینی 

 زندگی تمام اون تلاش ها و نتیجه هاییست

که ما در نبرد با مشکلات بدست میاریم 

"و انا لیس للانسان الا ماسعی"‌

و خب اینکه هنوز کلی از کتاب مونده که امروز وقت نکردم بخونم اما فردا

میخونم و تمامش میکنم .

پیشنهاد میکنم شما هم بخونید "هنر ظریف بیخیالی" رو

 تنها کتابی هست که خط به خطش رو ، با تمام تواناییِ چشم هام

میخونم و سعی میکنم که یک کلمه اش رو هم از دست ندم

و عین کتابِ زیست کلی گوشه نویسی کردم و جملات و مثال های خودمم رو

اضافه کردم که کلی علاقه ام رو به این کتاب بیشتر کرد :)

.

.
من تقریبا انتهای جاده ی "هجده" ایستاده ام
و شاید زیادی باشد تمام انتظارات جور واجوری
که دارم!

 حتی همین که (دلم میخواد یک وبلاگ نویس حرفه ای و خیلی خوبی باشم ؛ که خب با باقی مسائلی که در حال حاضر "کنکور" اجازه نمیدن افکارِ خیلی مرتبی داشته باشم و اینکه خب هنوز ابتدای این تجربه ی جدیدم "وبلاگ نویسی رو میگم" ، انتظارِ بیهوده ایه )
اما باید به خودم قول بدم 
تولد بیست سالگیم و یا حتی نوزده سالگی که فروردین همین سال پیش روست

 بیام و اعلام بَرَندگی بکنم
بُردن یک مرحله ی خیلی سخت :)

پ.ن: صحبت هام تنها مربوط به حسی بود که با خوندن صفحاتِ ابتدایی کتاب داشتم

نه تمامِ کتاب و نه توصیف ، توضیح دادنِ محتوا و یا انتقاد از اون .

پ.ن: و یک قول دیگه که این پست رو پاک نکنم "عین باقی پست های دیگه/:"


شب ، تبدیل شده به سخت ترین بخش این روزها 

ساعت ده شب با چشم های خسته و خیال خوش که( الان میرم و تخت می‌خوابم) تلویزیون رو خاموش کردم. اما الان که دارم این پست رو می نویسم تقریبا ساعت سه بامداده و هنوز هم بیدارم

بارها پیش اومده که از حس های درونی و عمیقم ، از تصمیماتی که با یقین و اطمینان می گیرم دور شدم و اینکه نکنه باز به اون حالت برگردم ، من رو میترسونه !

توی این مرحله ای که هستم تصویر برفکی و سیاه سفیده ، نمیشه به وضوح چیزی رو دید !

اون قدر افکارم رو زیر و رو می کنم که از اون گوشه موشه ها یک حس عمیقی که بتونه ذهنم رو مرتب بکنه رو پیدا می کنم ، چند روز میگذره و باز گمش میکنم ! یا بهتر باشه بگم که بسته های فکری جدید از راه میرسن و جای اونها باهم عوض میشه . 

کنترل کردن ذهن ، اینکه برای قدم به قدم راه رفتن فکر کرد ، پیش بینی کرد ، حدس اینده  رو زد ، نگران شد و ترسید ، برعکس عمل میکنه . 

شاید باید آزادش کنم از این  مرزها و قوانینی که هر لحظه براش تکرار میکنم و محدودش نکنم .

شب های زیادی مثل امشب رو تجربه کردم ، شب هایی که خیال میکردم به صبح نمیرسن و آفتابی هم طلوع نمیکنه .

شبهای که اومدم که حرف بزنم و ماه هم نبود و بقچه ی حالم همونجور با گره های کورش تو دستم باقی موند

شب هایی که خیال کردم صدام به اسمونت نمی‌رسه و دیوانه شدم 

اما من دیدم

صبح بعد اون شب ها رو هم دیدم 

وقتی که اسمونت رو فرستادی ابرها رو در امیختی و قطره ای روی گونه‌م نشست و از ته دل خندیدم 

که پس اشتباه فکر میکردم 

بازم این من بودم که امیدها رو فراموش کردم و 

چشم روی اسمونت بستم

ووقتی که ماه رو هم فرستادی ، شب بدون حرف زدن خوابیدم 

تو همیشه بودی ، همیشه 

لبخند میزنم :) با یک قطره از حس های عمیق . 

کمکم کن 

چترِ آسمانِ ابری من 

 

 


سعی می کنم به بخش بیان احساسات ذهنم اهمیت ندم اما خب بهش نیاز دارم 

اومدم و تبلت کوچولو رو قرض گرفتم و شروع کردم به نوشتن 

نمی‌دونم در انتهای این بازه ی زمانی که مشخص کردم ، از خودم راضی خواهم بود یا که نه!

امیدوارم که خوب پیش بره چون تقریبا تنها شانسمه 

دور از خونه ، تنهای تنها ، بدون هیچ وسیله ی ارتباطی 

خیلی سخت شد ! 

"سخت" با شنیدنش میفهمم که یک مسیر جدید پیش رومه ، که باید از پسش بربیام 

یاد اوری میکنم برای خودم همچین مواقعی که

"باید به هدفت فکر بکنی " حل کردن هرچالشی و بدست آوردن موفقیت ،

چالش ها و سختی های دیگری قطعا به دنبالش خواهد داشت . پس باید انجامش داد 

چون هیچ دستاوردی به راحتی بدست نمیاد ! نه ؟ البته نه هر دستاوردی 

خب 

تحمل میکنم .

شاید چشیدن این ها 

بعدها شیرینی رسیدن به هدف رو بیشتر بکنه 

در هر حال باید صیقل خورد و اینکه .

اره فعلا همین :)

پ.ن: دلم برای یک وجب آسمانم تنگ شد ! اینجا بزرگی آسمون برای من زیادیه .

از طرف اون یکی فروغ قول میدم با خبرهای خوبی برگردم :)


دارم سعی میکنم که به بخش بیان احساسات ذهنم ، اهمیت ندم

اما خب بهش نیاز دارم .

اومدم و تبلت کوچولو رو قرض گرفتم و شروع کردم به نوشتن 

نمی‌دونم در انتهای این بازه ی زمانی که مشخص کردم ، از خودم راضی خواهم بود یا که نه!

امیدوارم که خوب پیش بره چون تقریبا تنها شانسمه 

دور از خونه ، تنهای تنها ، بدون هیچ وسیله ی ارتباطی 

خیلی سخت شد ! 

"سخت" با شنیدنش میفهمم که یک مسیر جدید پیش رومه ، که باید از پسش بربیام 

یاد اوری میکنم برای خودم همچین مواقعی که

"باید به هدفت فکر بکنی " حل کردن هرچالشی و بدست آوردن موفقیت ،

چالش ها و سختی های دیگری قطعا به دنبالش خواهد داشت . پس باید انجامش داد 

چون هیچ دستاوردی به راحتی بدست نمیاد ! نه ؟ البته نه هر دستاوردی 

خب 

تحمل میکنم .

شاید چشیدن این ها 

بعدها شیرینی رسیدن به هدف رو بیشتر بکنه 

در هر حال باید صیقل خورد و اینکه .

اره فعلا همین :)

پ.ن: دلم برای یک وجب آسمانم تنگ شد ! اینجا بزرگی آسمون برای من زیادیه .

از طرف اون یکی فروغ قول میدم با خبرهای خوبی برگردم :)


 روزها و بیشتر از آن شب ها با خودم خلوت میکنم و در دنیای لاینتهی افکار سیر میکنم
به آینده می روم ، به حال فکر میکنم
به جاده ی هجده
به چالش قبل از تولد
بگذارید کمی از آن بگویم و سپس به موضوع اصلی ام باز خواهم گشت
هرسال چند ماه مانده به تولدم
تمام آنچه که در رفتارم و عادت های روزمره ام نمی پسندم را می نویسم
و سعی بر این دارم که ، تا قبل از تولدم تمامی آن ها را تغییر و یا پاک بکنم
و چون که آن ها را به صورت نوشته در می آورم
پس از هربار تکرارشان بیشتر متوجه آن عادتِ اشتباه می شوم و اینگونه می شود که بلافاصله پس از آن تصمیم میگیرم که بار دیگری که در این موقعیت قرار گرفتم این کار را نکنم و یا یک رفتار دیگری از خودم نشان دهم
و خب تغییر دادن و رعایت کردن همین چیز های کوچک اراده ی مارا برای انجام چالش های بزرگ تر در جاده ی ورودی جدید قوی تر میکند .
و ضمیر نا خودآگاه ماه می داند که باید به قوانین و چهارچوب های ما احترام بگذارد
مثلا : وقتی که چشممان به نوشابه میخورد ، نگوید باشد حالا یکبار که چیزی نمی شود !
و یک چیز دیگر که با نوشتن این متن برایم یاد آوری شد آن هم این است که باید نظمی به ضمیر ناخودآگاهم بدهم ، حس میکنم عین حسن کچل شده است موی بلند ناخن دراز واه واه و واه !
البته نه به این گونه اما خب با این چمدان پر آمده ام و زمان کمی مانده که وارد جاده و مسافرت دیگری بشوم و مسلما برای آن نیاز به مهمات و دور ریختن اضافات هست .
خب
کجا بودیم که سر از اینجا دروردیم
آها ! داشتم میگفتم برایتان زمان هایی را که غرق در اقیانوس افکار می شوم و گاه موج زده می شوم
شب ها با ذهن مشغولم به زیر آسمان که می روم
نگاهت میکنم اما چیزی بر زبانم نمی آید
انگار که با وجود تمامیشان چیزی در ذهنم برای آرام شدنم پیدا نمی کنم
هیچ کدامشان راضی ام نمی کند
انگار که چیزی را گم کرده باشم
دلواپس باشم و آرام نگیرم
بی خواب می شوم و نگران
امشب خودم را کمی با اشپزی سرگرم کردم و بعد از آن به خانه ی عمه ام رفتم که کمی حال و هوایم عوض شود اما با ذهنی دستِ پر تر به خانه بازگشتم
در طول مسیر آسمان همان آسمان دیشب و پس پریشب بود
به نزدیک خانه که رسیدم
ماه آمده بود ، به انتظارم نشسته بود
همانجا که هر شب صدایش میزنم
فکر کن
دقیقا از همان جایی که من دید دارم به آسمان
همان تنها یک وجب دارایی ام
انگار که یک قاب از بهشت بود
نگاهت کردم و فروغ کوچکی از گوشه ی چشمم
لغزید
من دیگر هیچ نمیخواستم
گشتم و در دنیا هیچ چیز نیافتم
هیچ چیزی که ارزش حاکمیت فکر و یا دلم را داشته باشد
تنها کنار تو آرام گرفته ام ، صدایت زدم
که دیگر هیچ چیزی نمیخوام
نوری از قلبم وارد رگ هایم شد
آرام گرفتم
عین حسِ کودکی ام روی سجاده ی کوچک صورتی ام ،
که حس میکردم امن ترین جای دنیاست و همانجا به خواب میرفتم .
و یا حتی آن سجاده ی کاغذی ام گوشه ی حیاط مدرسه
.
.
.
تمام دنیا به کنار
آسمانت سهم من ؟


حالا که ایستاده ام و به رد پایِ به جا مانده ام نگاه میکنم ؛

می بینم که ، مسیر خیلی طولانی و پیچ در پیچی را تا به اینجا آمده ام !

قله های فتح شده ی زیادی را می بینم

و همراه آن ها گودال های خیلی عمیقی را نیز

شاید در لحظه

افکاری که از نا کجا آباد می آیند و برطبق هیچ منطقی نیستند

بگویند که ، زندگی سراسر چشیدن تلخی هاست .

اما خب این به ما بستگی دارد 

که چقدر طول میکشد زمان تاریکی هایمان

اگر مشق شنبه را همان شنبه ننویسیم

تمام هفته ی مان هرچند که تعطیل هم باشد کوفتمان میشود

و خب اگر این پله هارا نگذرانیم

قدمی بالاتر نخواهیم رفت

کمی سهل انگاری کردم این روزها

دور ماندم از قدم هایی که هرچه زودتر باید برای 

گذر از آنها دست به کار شوم .

.

.

پ.ن۱: ما وَدَعک ربُکَ  { که پروردگارت تورا رها نکرده} 

گاه چه گمان هایی میزنیم به خداوند

گله مندِ نبودِ لطف و رحمتش می شویم 

اما باید بدانیم که زندگی سراسر لطف و رحمت است

حتی مینیمم ترین حالات

دور از تمام کلیشه ها

پ.ن۲: در یکی از کتابهایی که قبلا خواندم از زبان حاج آقا دولابی "اگر اشتباه نکنم" نوشته شده بود که 

خداوند می گوید من همان تصوری هستم که شما از من می پندارید

خب.

من می پندارم که از ابتدا به انتها و لاینتهی پس از آن

تنها تورا صدا خواهم کرد 

عمیق ترین شکوه هایم را پیش تو خواهم آورد

و دائما عفو و بخششت را میخواهم

که هیچ وقت از خواستن هایم رو به درگاهت با اینقدر از نیازمندی من 

کم نخواهد شد

الهی کیف ادعوک و انا انا

و کیف اقطع رجائی منک و انت انت 

و در یک دعای دیگر

الهم ان لم اکن اهلا ان ابلغ رحمتک

فرحمتک اهلُ ان تبلغنی و تسعنی لأنها وسعت کل شیء

معنی اولی این هست که

خداوندا چگونه از تو بخواهم و صدایت بزنم هنگامیکه من همانم !

و چگونه نیازمندی ام را از تو قطع بکنم هنگامیکه تو همان خدای منی !

بعدی

خداوندا اگر من اهل آن نیستم که رحمتت من را شامل شود ،

پس رحمت تو اهل آن است که شامل من شود 

چون در تمام دنیا و مخلوقات وسیع شده 

"پوزش از ترجمه"

 

 


هر فردی در موقعیت ها و شرایط مختلف ، ویژگی خاصِ خودش را دارد . 

برای مثال : بعضی ها وقتی عصبی هستند با کسی صحبت نمی کنند ، کاری انجام نمی دهند یا که وقت خود را دور از دیگران می گذرانند . برخی دیگر هم تا ریخت و پاش و داد و هوار راه نیاندازند راحت نمی شوند که البته تمام این ری اکشن ها یک عادت است و قابل تغییر . و چون که همچین عاداتی ریشه های عمیق تری دارند ، تغییر دادنشان سخت تر است.

خب سراغِ خودم می روم و از آنچه که من را به نوشتن وا داشت می خواهم بگویم.

موقعیت حاکم بر این روزها ، دچار روزمرگی و خط صاف و بدون تغییر این ایام و نبود چیزی که من را به وجد آورد یا که حسِ خوبی را در من روشن کند ؛ که می توان گفت یکی از عذاب آور و سخت ترینِ موقعیت هاست برای من ، باعث شده که در قالب یک سری از عادت ها سعی بر مقابله با این شرایط داشته باشم .

انگار که می خواهم یک خرس قطبی را از خواب زمستانه اش بیدار کنم ، به همان قدر سخت است که از خودم بخواهم این ری اکشن را در قبال این موقعیت نداشته باشد . چونکه معمولا زمان هایی که نه می توانم کاری که دوست دارم را انجام دهم و هم کار دیگری جز روتین ها ندارم ، بی تفاوت ترین و بی حرکت ترین موجود زنده می شوم و دلم هیچ چیزی جز زل زدن به دیوار و یک ذهن خالی نمیخواهد . فکرش را بکن دلم فیلم دیدن را هم نمی خواهد !!

این راهم بگویم که اگر بخواهم زمانم را به حالات مختلفی تقسیم بندی بکنم

زمانی که با حالت تکرار و یکنواخت و به بطالت عمر بگذرد ، جزو دسته ای می رود که هیچ وقت دلم فرارسیدنش را تا به آخر عمر حتی در پیری هم نمی خواهد .

خب واضح تر بگویم ، دوست دارم زمانم را با کارهایی که علاقه مند به انجام دادن آن ها هستم ، پر بکنم . نکه کاری برای انجام دادن نداشته باشم و یا آنقدر مشغله های بی اهمیت و گذرا داشته باشم که ندانم چه باید کرد.

مشغله ی گذرا ! بلی ، مشغله ای که پاسخ دادن به آن و حل کردنش نتیجه ی لحظه ای به دنبال داشته باشد . برای مثال : مرتب کردن خانه ، دعوت شدن به میهمانی ، خرید و.

و یک حالت زمانی که معمولا در حین انجام دادن مشغله های گذرا حتما آن راهم از دست خواهم داد ؛ حالتی است که وقت کافی برای حل کردن دغدغه های مرتبط با اهداف و خلوت کردن با خود برای فکر کردن به آنچه که امیدی را در دلم روشن نگه میدارد، نداشته باشم . 

خب چاره چیست !

"اینکه افکار و سوال های بهم ریخته ی ذهنم را برای خودم مرتب کرده بنویسم و در انتها به دنبال پاسخش بگردم ، یکی از بهترین راه ها برای نظم دادن به ذهن و پیش بردن قدم هایم است"

خب 

اولین‌ش ) اینکه سعی کنم هرچقدر کوچک و کم، اما شروع به انجام دادن کاری بکنم که حین انجام دادنش حس وقت تلف کردن به من دست ندهد . 

دومی اش ) دوری از مشغله های گذرا و کارهایی که صرفا برای این انجام می دهیم که کار دیگری جز انجام دادن آن نداریم . مثال : موبایل /:

سومی ) فکر کردن در هر حیطه ای و فرستادن فرکانس هایی از آن ، روز ما و ایام مارا می سازد ، اینطور که به هر چه که فکر کنیم حال ما هم به قالب آن فکر در می آید به همین سادگی . عین فکر کردن به لیمو ترش و ترشح بزاق دهان 

پس برای بازگشت افکاری که برای حرکتی مستمر نیازمندشان هستم ، باید آن "من" که نوشتم "دیگر در آیینه نیست" را باز گردانم .

حالا با خواندن دفترم ، دیدن یک فیلم ، گوش دادن به پادکست ها و یا باقی راه حل ها .

پ.ن : ما می تونیم بهترین و یا بدترین دوست خودمون باشیم ، پس سعی کنیم با شناخت خودمون و محیط بیرون راه رو برای خودمون باز کنیم و از راکد موندن جلوگیری کنیم . هیچ جیزی جز یک ذهن آروم و دلی پر امید نمیتونه خلوت مارو قشنگ تر کنه و خب چه چیزی جز خلوت پر آرامش انسان برای اون ضروری تره ‌، نمیشه که از خودمون فرار کنیم !

کمکم کن 

تمام آشوب های دلم رو 

به تو میسپارم ،

که جز یاد تو هیچ چیز دیگری

آرام کننده ی دل ها نیست .


کمی از مینیمم ها بگویم ؟ راحت تر باشم یک خورده 

در یک این یک وجبیِ وبلاگ‌م حداقل .

حس آدم دست بسته ای را دارم که مجبور به عادت کردن است 

"عادت کردن"

ترسناک است ! آرام آرام می توانی تمامی آنچه که نمی خواهی را نا دیده بگیری و بودنشان را نبینی . عین تیزی نک دندان که روز های اولش زبان را میزند اما بعد از آن عادی می شود .

از گوشه کنار روزها ، از لحظه ها صحبت ها نوشته هایم 

دانه دانه خودم را می چینم روی میز ، کنار آن برگه های رنگی رنگی که مسیرم را برای خودم رویشان نوشتم که راه را گم نکنم ؛

که نگاه کن ، مبادا فراموش کنی خودت را ، سرزمینِ خیال را .

انگار که ذهنم لمس شده باشد ، هیچ چیزی را حس نمی کنم

هیچ دکمه ای کار نمی کند ! 

در منفعل ترین حالت‌ هستم

با بزرگ ترین چالشی مواجه هستم که نه می توانم قفل شده رهایش بگذارم و نه می توان کلیدی برای باز کردنش یافت . " جز معجزه ی او "

اما تمام نشانه ها به من این را می گوید که یا خان هفتم را رد میکنی یا که هیچی! با این همه پستی بلندی و راه طولانی که آمدی ، سرجایت بنشین و گذر زمان را تماشا کن .

و خب با ذهن لمس شده ی این روزها ، چاره چیست ؟!

هیچ چیزی برای چیدن روی میز ندارم ! هیچ تصویری دیگر در آیینه نیست . 

راهش را میدانم ، "آن من" برای بودن همچین شرایطی را نمی پذیرد 

اگر هم بیاید چند روزی می ماند و باز می رود !

برای من هیچ چیزی سخت تر از آن نیست که از خودم دور بمانم .

عجیب است می دانم اما ، تنها در خلوت گاه خودم به تمام آنچه که آرزو می نامم‌ش راه هست و لاغیر .

پ.ن : شاید دیدن یک فیلم راه حل باشد !

فیلم های قدیمِ بریتانیا ، با آن لباس های پف و بلند

در خانه هایی با سقف های بلند و حیاط های بزرگِ سبزِ پر درخت 

کالسکه ها ، پیانو ، کاغذ کاهی و جوهر و خودنویس

دستخطِ پیچ در پیچِ نامه ها .


طبق عادت قدیمی ام ؛

گوشه ی اتاق نشسته ام ، چراغ ها را خاموش کرده ام و صدای هندزفری هایم آنقدری بلند است که چیز دیگری را نمی شنوم .

اینگونه

میدانم دیگر هیچ چیزی پشت سرم نیست ، هیچ صدایی جز آنچه که می خواهم بشنوم به گوشم نمیرسد و اتاق آنقدری تاریک است که میتوانم سرزمین خیال را حتی با چشم باز ببینم .

خب همین شرایط برای کمی فکر کردن و جمع جور کردن آنچه که در ذهنم وقت برای مرتب شدن میخواهد ، کفایت میکند .

کمی قبل تر ها از جاده ی "نوزده" گفتم . از "چالش قبل تولدی" که سخت شروع شد اما الان که در وسطای مسیر هستم ، لذت پذیرفتن و رشد را چشیده ام . شاید قبل شروع هر مسیر و سفری باید اول آن را بپذیریم و بعد چمدانِ سفر را ببندیم . 

گفتم چمدان .

ادامه مطلب


شنیده بودم آرزوهای کودکی ای را که سال ها بعد نخواسته شده اند . باقی آرزوهای کودکی ام را نمی دانم اما از آرزوی بزرگ شدنم پشیمان نشده ام و دلم هیچ گاه بازگشت به کودکی را نخواسته ! خوب گذشت و خاطرات قشنگی را ثبت کرده ام اما مگر می شود یک فیلم را دو بار دید ؟ همان هیجان و شوق بار اول دیدنش را میشود تجربه کرد ؟ نه .

زندگی قشنگ بودنش به همین لحظات پیش رو و قدم هایی نیست که برمیداریم؟ ترس از چی ؟ تغییر و یا شکست ! داشتن همچین ترسی می ارزد آیا به بازگشت به کودکی ! شاید دانستن این امر که ساختن فردایمان دست خودمان است ترس هایمان را پاک بکند ، دانستن اینکه همان گونه که از کودکی دستمان را گرفته تا به آخر همانگونه کنارمان است ، ترس از چی واقعا با دانستن بودنش ، داشتنش .

ادامه مطلب


یا وجود همچین طیف وسیعی از افکار از حس های متفاوت ، وقتی چشم هایم را میبندم ؛ عین موش سر آشپز بعد از چشیدن آن قارچ رعد و برقی ، آسمان چشمانم پر از ترقه های رنگی میشود . حتی همین حالا که می نویسم دلم میخواهد برای بار هزار و یکم باز موش سر آشپز را ببینم . بیشتر از هر کارتون دیگری لحظه به لحظه اش را حس میکنم و در عالم خیال عین واقعیت می ماند برایم .

ادامه مطلب


 { گاهی تصور می‌کنم ما واقعا شخصیت‌های داستان یک نویسنده‌ی بی‌نهایت خلاق و کاربلدیم که این روز‌ها در اوج غم و انزوا و پریشانی‌اش قلم به دست گرفته و دارد کاملا بدیع و خلاقانه، برای مخاطبینش، هنرنمایی می‌کند.

بیا دلمان را به همین خوش کنیم که فیلم‌های ترسناک را به هرکس نمی‌سپارند، حتما بازیگرهای قابلی بوده‌ایم و حتما از پسش بر خواهیم آمد، حتما. }

- نرگس صرافیان طوفان 


می خواهم بنویسم ؛
از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفت
از مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمش
از خودم ، تصمیم هایم
از آن پشتِ سکه ی زندگی
فراز ها و نشیب هایش ،
که زندگی همین است
مجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرین
که از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماند
و از شیرین هایش خاطره
و گاه چه خاطراتِ قشنگی، که
یاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهد
لبخندی بر لبمان می نشاند

که باید سعی بربیشتر ساختنشان بکنیم ؛
با قدم برداشتن هایی رو به خودمان
روبه رضایتی از چشیدن طعمِ شیرین زندگی ،
بعد از نتیجه گرفتن یک راه سخت
بعد از پشت سر گذاشتن و زنده ماندن
بعد از آن گریه هایی که از اعماق وجود میچکند
و روحمان را سبک میکنند
و چقدر خوب میشود
مجموع این صفحات زندگی را کنار هم جوری چید
که خواندنی شوند
که از دل تاریکی ها چراغ بدست بیرون امد
و آن چراغ
چیزی جز امید نیست 


بدیعی(همایون ارشادی) :می‌دونم که شما به این فکر من معتقد نیستید. شما فکر می‌کنید خداوند خودش به انسان جون داده، هر وقتم لازم شد، می‌گیره. اما یه موقعی می‌رسه که انسان دیگه خسته‌اس، نمی‌تونه منتظر بشه که خداوند به مسائل خودش عمل کنه. دیگه خودش راساً عمل می کنه. به هر حال این همون چیزیه که بهش می‌گن خودکشی. بعدم باید پذیرفت که واژهٔ خودکشی رو فقط برای فرهنگ‌نامه نیاوردن که، بالاخره باید یه جا یه کاربردی داشته باشه. من می دونم خودکشی از گناهان کبیره ست، اما اینم گناه بزرگیه که انسان خوشبخت نباشه. وقتی خوشبخت نیستی باعث اذیت و آزار اطرافیانت میشی؛ این گناه نیست؟! این گناه نیست که اذیت و آزار اطرافیانت را فراهم کنی؟ خانوادت را اذیت کنی دوستانت را اذیت کنی خودتو اذیت کنی…»

 

کارگر موزه تاریخ طبیعی(عبدالحسین باقری): یک خاطره‌ای از خودم بگم، اول ازدواج ما بود. ناراحتی همه جور کشیده بودیم. همه جور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا، از این ناراحتی، مگه چه خبره؟ صبح زود، تاریکی بود. پا شدم طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین، برم قال قضیه را بکنم. برم خودکشی بکنم. برم… رفتیم. اطراف میانه بود. سال ۳۹٫ رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما. آمدیم طناب… تاریک بود. طناب را هر قدر مینداختیم گیر نمی‌کرد، یک مرتبه انداختم گیر نکرد، دو مرتبه انداختم… گیر نکرد، سومی، آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را گیر دادم، دیدم آقا یک چیز نرم خورد به دستم. توت بود. چه توت شیرینی… شیرین بود. اولی را خوردم. دومی را خوردم. سومی را خوردم. یک وقت دیدم هوا داره روشن می‌شه. آفتاب زده بالای کوه رفیق. چه آفتابی! چه منظره ای! چه سبزه زاری! یک وقت دیدم صدای بچه ها میاد. بچه‌ها مدرسه بودن. آمدن دیدن من توت می‌خورم، گفتن آقا درخت رو ت بده. ما هم درخت رو ت دادیم. اینا خوردن. اینا خوردن من کیف می‌کردم. خوردم بله. یه خورده‌ام ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود. آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد. اون هم کیف کرد. رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما را نجات داد. یک توت ما را نجات داد.

 

 بدیعی(همایون ارشادی): توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی‌ام خوب شد!؟

 

کارگر موزه تاریخ طبیعی(عبدالحسین باقری): خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد. البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد، حالم عوض شدقطع امید کردی؟ حالا تو دَم صبح طلوع آفتابو نمی‌خوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابو؟ موقع غروب و دیگه نمی‌خوای ببینی؟ نمی‌خوای این ستاره‌ها رو ببینی؟ بابا از اون دنیا می‌خوان بیان اینا رو ببینن! شب مهتاب قرص کامل ماه رو دیگه نمی‌خوای ببینی؟ آب چشمه خنک رو نمی‌خوای بخوری؟ دست و صورتِتو با اون چشمه بشوری؟ از مزه گیلاس می‌خوای بگذری؟ نگذر! من می‌گم، رفیقتم نگذر!

متن دیالوگ از - davoo.ir

پ.ن۱: جدای از تک تک سکانس های این فیلم که عین بوی خاکِ نمْ خورده ، روح آدم رو زنده میکنن و دستی به حالِ راکد و ساکن هر بیننده ای میکشن ؛ این سکانس بارها و بارها من رو از باتلاقِ تاریکیِ مطلق بیرون کشیده.

ما واقعا از زندگی چی میخوایم ؟ اگه مدام چشممون به فرداها باشه ، مسلما لحظات خوشِ حال رو از دست میدیم و چه بسا همین حال قرار بر این دارد که فردایمان را بسازد .

اگر لحظاتی با یاد کردن خاطره ها ، قبل ترها رو رنگی تر و پر رنگ تر می دیدیم ؛ 

شاید بخاطر این هست که واقعا از هر کاری به همون مقدار حقیقی و حتی بیشتر از اون لذت میبردیم . خوردن یک گوجه سبز به همون مقدار خوش مزگیش حس خوب هم داشت اما شاید الان بیشتر چشممون به فضای مجازی باشه تا حقیقی و بیشتر در خیال زندگی بکنیم تا در واقعیت . رنگ ها و شگفتی ها کمتر دیده میشن و مزه ها کم رنگ تر هستن .

یک حال خوش میتونه شبیه به یک بومِ نقاشی باشه ، شایدم یک غذای خوشمزه یا چای دم کرده ی عصر ، بوی تمیزی و گرمای خونه یا حتی یک پروژه ی سختی که بعد از ساعت ها پشت میز نشستن به اتمام رسیده .

قدر لحظه ها و مهربانی های خدارو بدونیم :)

پ.ن۲: امید بر این دارم که دنیای ما انسان ها جای زیباتری بشود . 

پ.ن۳: روحِ آقای کیارستمی هم شاد :)

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه ی حوا
 فایل صوتی و شنیداریِ دیالوگ فیلمِ طعم گیلاس
 


 

شجریان چه میخواند ؟ یادت هست ! .

 

توو شبِ سیاه… توو شبِ تاریک…

از چپ و از راست از دور و نزدیک…

یه نفر داره جار میزنه جـــار! 

آهای غمی که مثلِ یه بختک رو سینه ی من، شده ای آوار…

از گلویِ من دستاتو بردار… دستاتو بردار… از گلویِ من.

هندزفری هایم کو ؟


 روزها و بیشتر از آن شب ها با خودم خلوت میکنم و در دنیای لاینتهی افکار سیر میکنم
به آینده می روم ، به حال فکر میکنم
به جاده ی هجده
به چالش قبل از تولد
بگذارید کمی از آن بگویم و سپس به موضوع اصلی ام باز خواهم گشت
هرسال چند ماه مانده به تولدم
تمام آنچه که در رفتارم و عادت های روزمره ام نمی پسندم را می نویسم
و سعی بر این دارم که ، تا قبل از تولدم تمامی آن ها را تغییر و یا پاک بکنم
و چون که آن ها را به صورت نوشته در می آورم
پس از هربار تکرارشان بیشتر متوجه آن عادتِ اشتباه می شوم و اینگونه می شود که بلافاصله پس از آن تصمیم میگیرم که بار دیگری که در این موقعیت قرار گرفتم این کار را نکنم و یا یک رفتار دیگری از خودم نشان دهم
و خب تغییر دادن و رعایت کردن همین چیز های کوچک اراده ی مارا برای انجام چالش های بزرگ تر در جاده ی ورودی جدید قوی تر میکند .
و ضمیر نا خودآگاه ماه می داند که باید به قوانین و چهارچوب های ما احترام بگذارد
مثلا : وقتی که چشممان به نوشابه میخورد ، نگوید باشد حالا یکبار که چیزی نمی شود !
و یک چیز دیگر که با نوشتن این متن برایم یاد آوری شد آن هم این است که باید نظمی به ضمیر ناخودآگاهم بدهم ، حس میکنم عین حسن کچل شده است موی بلند ناخن دراز واه واه و واه ! راستی حسن کچل که مو نداشت ! آشِ نخورده و دهن سوخته . 
البته نه به این گونه اما خب با این چمدان پر آمده ام و زمان کمی مانده که وارد جاده و مسافرت دیگری بشوم و مسلما برای آن نیاز به مهمات و دور ریختن اضافات هست .
خب
کجا بودیم که سر از اینجا دروردیم
آها ! داشتم میگفتم برایتان زمان هایی را که غرق در اقیانوس افکار می شوم و گاه موج زده می شوم
شب ها با ذهن مشغولم به زیر آسمان که می روم
نگاهت میکنم اما چیزی بر زبانم نمی آید
انگار که با وجود تمامیشان چیزی در ذهنم برای آرام شدنم پیدا نمی کنم
هیچ کدامشان راضی ام نمی کند
انگار که چیزی را گم کرده باشم
دلواپس باشم و آرام نگیرم
بی خواب می شوم و نگران
امشب خودم را کمی با اشپزی سرگرم کردم و بعد از آن به خانه ی عمه ام رفتم که کمی حال و هوایم عوض شود اما با ذهنی دستِ پر تر به خانه بازگشتم
در طول مسیر آسمان همان آسمان دیشب و پس پریشب بود
به نزدیک خانه که رسیدم
ماه آمده بود ، به انتظارم نشسته بود
همانجا که هر شب صدایش میزنم
فکر کن
دقیقا از همان جایی که من دید دارم به آسمان
همان تنها یک وجب دارایی ام
انگار که یک قاب از بهشت بود
نگاهت کردم و فروغ کوچکی از گوشه ی چشمم
لغزید
من دیگر هیچ نمیخواستم
گشتم و در دنیا هیچ چیز نیافتم
هیچ چیزی که ارزش حاکمیت فکر و یا دلم را داشته باشد
تنها کنار تو آرام گرفته ام ، صدایت زدم
که دیگر هیچ چیزی نمیخوام
نوری از قلبم وارد رگ هایم شد
آرام گرفتم
عین حسِ کودکی ام روی سجاده ی کوچک صورتی ام ،
که حس میکردم امن ترین جای دنیاست و همانجا به خواب میرفتم .
و یا حتی آن سجاده ی کاغذی ام گوشه ی حیاط مدرسه
.
.
.
تمام دنیا به کنار
آسمانت سهم من ؟


ما تنهاییم تو این عالم . کی با شماست ؟ هیچ کس با شما نیست .

پدر و مادر و زن و فرزند و این ها همه میذارن میرن .

چهار روز با شما هستن بعدا هم تازه هرموقع هم که با شما هستن ، در وجود خودشونن .

هیچ کس نمیتونه وارد وجود شما بشه .شما تک و تک و تنها هستین در این عالم .

اون وقت ینفر میاد میگه : { و هو معکم این ما کنتم } او با شماست

این شراب معیت ، حضور ؛ این که آدم حس بکنه که او حضور داره پیشت ، دیگه هیچ

وقت آدم تنها نیست . چون معیت او غیر از معیت خلقه ، معیت او اون چنانه که از ما

به ما نزدیک تره :)

- دکتر الهی قمشه ای

 


شجریان چه میخواند ؟ یادت هست ! .

 

توو شبِ سیاه… توو شبِ تاریک…

از چپ و از راست از دور و نزدیک…

یه نفر داره جار میزنه جـــار! 

آهای غمی که مثلِ یه بختک رو سینه ی من، شده ای آوار…

از گلویِ من دستاتو بردار… دستاتو بردار… از گلویِ من.

هندزفری هایم کو ؟


لا تَیأَس و أَنتَ تَعلَم أنَّ الله دوماً یخلق نوراً جدیداً بعد کلِّ ظَلام

نااُمید نشو وقتى میدونى خدا همیشه بعد از تاریکى، نور جدیدى میسازه.

.

هربار که دلم از تو نوشتن را خواست ؛

واژه هایم گم شدند

ذهنم به خواب رفت و

قلب من هوشیار شد .


ایده ی "نامه ای به خودم" از اونجایی شکل گرفت که ؛

من در روزهای خیلی سختِ امتحانات پایان ترم بودم و خب سختی فصل امتحانات چیزی هست که هممون تجربه کردیم . و جدای از اون ، مسائل دیگری هم بودن که کمک میکردن به دیر گذشتن ساعت ها و حتی دقایق اون روزها .

و یک جورایی بود که از خودم می پرسیدم واقعا این روزها هم تمام میشن ؟ انتهایی هم داره این خطْ نوشته ی طولانی !

بالاخره تموم شد و نقطه ی انتهای اون خط رو هم دیدم . اما در طی همون روزها و فشار ها ، سخت می شد امید رو دو دستی چسبید و گم نکرد . یک لحظه پر از امید هستی و لحظه ی دیگری بیخیال اون میشی و ترس رو بغل میگیری .

"سخت"

هربار که شنیده میشه ، خبر از این میرسه که قراره یک درسِ خوب بگیری و دستِ خالی از تاریکی بیرون نری . شاید تنها یک نگاه سطحی به سختی این مفهوم رو برسونه که سراسر اذیتی و ناراحتیه ! و چقدر راحت تر و قابل گذر تر میشه وقتی که بپذیریم که زندگی همینه و هیچ زمانی نمیرسه که روی صندلی لم بدیم و تنها استراحت کنیم .

زندگی قدم هاییست که باید برداشته بشن ، درس ها و رنج هایی که باید یاد گرفته بشن و روحی که باید وسیع و وسیع تر بشه . توقفی در کار نیست و خب این هم برمیگرده به اینکه چجوری قدم برمیداریم ؛ آیا می دویم و پامون رو روی گاز فشار میدیم که تنها برسیم و هیچ دقتی به مناظر نداریم و یا نه !

دور و بر رو نگاه میکنیم و برای تک تک قدم های پیش رو ، خودمون رو آماده می کنیم. عین یک چمدانی که یک هفته قبل سفر می بندی اما هر روز می بینی که یک چیزی رو فراموش کردی و اونقدری اضافه میکنی تا که تکمیل بشه . البته چمدان ذهن ، زیباییش همینه که هیچ وقت تکمیل نمیشه !

خب یکم از موضوع دور شدیم :)

خلاصه که ، آره ! برای اینکه گریزی بزنم و روحم رو آروم بکنم و به این درک برسم که واقعا روشنایی وجود داره و آن سوی حصارِ روز ها فردایی هم هست و اون فرداها هم میرسن ، برای خودم نامه نوشتم .

برای اون شخصیتی از خودم که اون روز های سخت رو گذرونده و فارغ شده . کاملا نمیشد پیش بینی کرد اما با ته مانده ی امیدی که داشتم از خودم خواستم که برای رسیدن به اون فروغی که در انتظار ایستاده و میخواد مراحل قشنگ تری از زندگیش رو طی کنه کمی صبور تر باشم .

بعد ها که سری به دفترم زدم و اون نامه رو خوندم ، باورم شد که آره اون روزها هم گذشتن ، سخت بود اما خب دستاورد های با ارزشی رو هم به دنبال خودش داشت که برای همچین چالش هایی از این به بعد آماده تر عمل میکنم .

این روز ها هم علاوه بر چالش هایی که در طول مسیری که دارم طی میکنم همراهم هستن، مسائل اجتماعی دیگه ای هم وجود دارن که کاملا نمیشه تنها روی مسیر خودم تمرکز بکنم و دست و پای ذهنم رو ببندم !

با وجود مقدار خیلی زیادی از درونگرایی بازم نمیشه به دور و برت بی تفاوت باشی و بالاخره هر موجی از سوی محیط بیرون ، تورو هم کم درگیر نمیکنه و نمیشه مشارکت نداشت . اما بازم سعیم رو میکنم که الویت بندی کنم و به مسائل محیط بیرون کمتر اهمیت بدم .

همه خوندیم که " همه چیز از خود ما شروع میشه " و با پیش بردن مسیر خودمون و دستاورد هامون حتما به جامعه هم کمک خواهیم کرد . با نوشتن این خط ، یه خاطره ای برام یاد آوری شد ؛ وقتی بچه بودم و سوار ماشین برقی که میشدم سعی میکردم تنها جلوی خودم رو نگاه بکنم و سمت ماشین دیگه ای نرم و کلی برای خودم چرخ میخوردم مگه اینکه ینفر میومد و میکوبید به من !

این نامه ی دوم که استوری اینستا گذاشتم رو هم می نویسم و دل خودم رو قرص میکنم ، بابت اینکه هیچ شبی نیست که به انتها نرسه و پس از اون آفتاب سر نزنه.

و اینکه نسخه ی خوب خودمون باشیم :)

بهترین کمکی که میتونه مارو از فرعی ها و جاده خاکی رفتن ها نجات بده.

 

پ.ن: اونقدری ذهنم پر بود که سعی کردم یک گوشه از هر فکری بردارم و توی متن بگم . امیدوارم خیلی شلوغ نشده باشه .


شنیده بودم آرزوهای کودکی ای را که سال ها بعد نخواسته شده اند . باقی آرزوهای کودکی ام را نمی دانم اما از آرزوی بزرگ شدنم پشیمان نشده ام و دلم هیچ گاه بازگشت به کودکی را نخواسته ! خوب گذشت و خاطرات قشنگی را ثبت کرده ام اما مگر می شود یک فیلم را دو بار دید ؟ همان هیجان و شوق بار اول دیدنش را میشود تجربه کرد ؟ نه .

زندگی قشنگ بودنش به همین لحظات پیش رو و قدم هایی نیست که برمیداریم؟ ترس از چی ؟ تغییر و یا شکست ! داشتن همچین ترسی می ارزد آیا به بازگشت به کودکی ! شاید دانستن این امر که ساختن فردایمان دست خودمان است ترس هایمان را پاک بکند ، دانستن اینکه همان گونه که از کودکی دستمان را گرفته تا به آخر همانگونه کنارمان است ، ترس از چی واقعا با دانستن بودنش ، داشتنش .

به یاد نمی آورم شغلی را که آرزویش کرده باشم و رویایی کودکی ام باشد . البته به جز ( فضانوردی ، مخترع و دانشمند شدن ) نمیدانم اما به چشم شغل نمیدانستمشان ! اما یک رویایی را از کودکی تا به الان همراه خود دارم ، آن هم این است که "قهرمان خودم باشم" . نمیدانم اولین بار چه کسی ازمن پرسید که همچین آرزویی را درجواب سوالش دادم و در ذهنم ماند !

اما اگر همان فرد بازگردد و از برآورده شدن آرزویم از من بپرسد با کمی فکر کردن و نگاه کردن به قدم هایی که برداشته ام ، نیاز به جسارت زیادی دارد اما احتمال‌ش کم نیست که بگویم : بله ، برآورده شده .

البته آرزوهایی که تبدیل به هدف می شوند را میشود عملی کرد و منتظر براورده شدنشان ننشست.

وقتی می گویم قهرمان ، یاد آن شخصیت های فیلم های هالیوودی می افتم و خودم را در حال پرواز در آسمان تصور میکنم !

خب داشتن همچین آرزو و حسی از کجا می آید ؟ چه عیبی دارد شخص دیگری قهرمان من باشد ؟ ( قهرمان ، می تواند انجام دهنده ی یک کار ساده و پر معنا ولی مهم باشد و برای من صرفا یک کار بزرگ و عجیبی نیست )

یادم می آید که وقتی مادرم از من میخواست که در انجام تکالیفم به من کمک بکند، به او اجازه نمی دادم و میگفتم خودم انحام میدهم . میدانم عجیب است ! و شاید اصلا یک تعریف نباشد چون واقعا این ویژگی سختی زیادی را به دنبال خودش میکشد . انجام هر کار ساده ای را برای خودم یک چالش سخت تصور میکردم و سعی میکردم به بهترین نحو و با بالاترین معیارها انجامش دهم . برای مثال یک کار ساده : درست کردن سالادی که باید تمام محتوایش به یک شکل و هم اندازه خورد شده باشند ! شاید حتی خودمم بگویم "خب که چی؟" اما لذت دیدن نتیجه اش برایم به سختی انجام دادنش می ارزد.

و خب این حس هم از همانجا می آید ، اما چالش ها از نوشتن جزوه ها و کارهای گروهی ، امتحان ها و مرتب کردن تغییر کرده اند و جایشان را قدم برداشتن ها و رشد کردن ها پر کرده اند .

و همین ویژگی باعث میشود بعد از سختیِ تاریکی ها و خروج از آن ها وقتی که به خواسته ی دیرینه ام از خودم فکر میکنم ، در دلم بگویم که "آفرین :) از پسش براومدی" و بعد از آن با کلی حس شکرانه رو به آسمانت قربان صدقه ات بروم :)

این حس شکرانه شبیه آن شعر سهراب است که می گوید :

در دل من چیزی است

مثل یک بیشه نور،

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت .


هر فردی در موقعیت ها و شرایط مختلف ، ویژگی خاصِ خودش را دارد . 

برای مثال : بعضی ها وقتی عصبی هستند با کسی صحبت نمی کنند ، کاری انجام نمی دهند یا که وقت خود را دور از دیگران می گذرانند . برخی دیگر هم تا ریخت و پاش و داد و هوار راه نیاندازند راحت نمی شوند که البته تمام این ری اکشن ها یک عادت است و قابل تغییر . و چون که همچین عاداتی ریشه های عمیق تری دارند ، تغییر دادنشان سخت تر است.

خب سراغِ خودم می روم و از آنچه که من را به نوشتن وا داشت می خواهم بگویم.

موقعیت حاکم بر این روزها ، دچار روزمرگی و خط صاف و بدون تغییر این ایام و نبود چیزی که من را به وجد آورد یا که حسِ خوبی را در من روشن کند که می توان گفت یکی از عذاب آور و سخت ترینِ موقعیت هاست برای من ، باعث شده که در قالب یک سری از عادت ها سعی بر مقابله با این شرایط داشته باشم .

انگار که می خواهم یک خرس قطبی را از خواب زمستانه اش بیدار کنم ، به همان قدر سخت است که از خودم بخواهم این ری اکشن را در قبال این موقعیت نداشته باشد . چونکه معمولا زمان هایی که نه می توانم کاری که دوست دارم را انجام دهم و هم کار دیگری جز روتین ها ندارم ، بی تفاوت ترین و بی حرکت ترین موجود زنده می شوم و دلم هیچ چیزی جز زل زدن به دیوار و یک ذهن خالی نمیخواهد . فکرش را بکن دلم فیلم دیدن را هم نمی خواهد !!

این راهم بگویم که اگر بخواهم زمانم را به حالات مختلفی تقسیم بندی بکنم

زمانی که با حالت تکرار و یکنواخت و به بطالت عمر بگذرد ، جزو دسته ای می رود که هیچ وقت دلم فرارسیدنش را تا به آخر عمر حتی در پیری هم نمی خواهد .

خب واضح تر بگویم ، دوست دارم زمانم را با کارهایی که علاقه مند به انجام دادن آن ها هستم ، پر بکنم . نکه کاری برای انجام دادن نداشته باشم و یا آنقدر مشغله های بی اهمیت و گذرا داشته باشم که ندانم چه باید کرد.

مشغله ی گذرا ! بلی ، مشغله ای که پاسخ دادن به آن و حل کردنش نتیجه ی لحظه ای به دنبال داشته باشد . برای مثال : مرتب کردن خانه ، دعوت شدن به میهمانی ، خرید و.

و یک حالت زمانی که معمولا در حین انجام دادن مشغله های گذرا حتما آن راهم از دست خواهم داد ؛ حالتی است که وقت کافی برای حل کردن دغدغه های مرتبط با اهداف و خلوت کردن با خود برای فکر کردن به آنچه که امیدی را در دلم روشن نگه میدارد، نداشته باشم . 

خب چاره چیست !

"اینکه افکار و سوال های بهم ریخته ی ذهنم را برای خودم مرتب کرده بنویسم و در انتها به دنبال پاسخش بگردم ، یکی از بهترین راه ها برای نظم دادن به ذهن و پیش بردن قدم هایم است"

خب 

اولین‌ش ) اینکه سعی کنم هرچقدر کوچک و کم، اما شروع به انجام دادن کاری بکنم که حین انجام دادنش حس وقت تلف کردن به من دست ندهد . 

دومی اش ) دوری از مشغله های گذرا و کارهایی که صرفا برای این انجام می دهیم که کار دیگری جز انجام دادن آن نداریم . مثال : موبایل /:

سومی ) فکر کردن در هر حیطه ای و فرستادن فرکانس هایی از آن ، روز ما و ایام مارا می سازد ، اینطور که به هر چه که فکر کنیم حال ما هم به قالب آن فکر در می آید به همین سادگی . عین فکر کردن به لیمو ترش و ترشح بزاق دهان 

پس برای بازگشت افکاری که برای حرکتی مستمر نیازمندشان هستم ، باید آن "من" که نوشتم "دیگر در آیینه نیست" را باز گردانم .

حالا با خواندن دفترم ، دیدن یک فیلم ، گوش دادن به پادکست ها و یا باقی راه حل ها .

پ.ن : ما می تونیم بهترین و یا بدترین دوست خودمون باشیم ، پس سعی کنیم با شناخت خودمون و محیط بیرون راه رو برای خودمون باز کنیم و از راکد موندن جلوگیری کنیم . هیچ جیزی جز یک ذهن آروم و دلی پر امید نمیتونه خلوت مارو قشنگ تر کنه و خب چه چیزی جز خلوت پر آرامش انسان برای اون ضروری تره ‌، نمیشه که از خودمون فرار کنیم !


در آن دفترچه ی سبز آبی ، امروز ثبت شد ؛

اولین تار موی سفیدِ نوزده سالگی ۹۹/۲/۳.

نمیدانم برای چه تاریخی منتظر دومی و سومی اش باشم !

.

نوشته بودم که :

"قلبی نیست که در مسیر آرزوهایش باشد و رنج نکشد و چه رنجی شیرین تر از این ؟! "

نمیدانم چند ساله بودم که از خِیرِ وسیله ای که برایم عزیز بود گذشتم ، اما برای همان بارِ اول به من فهماند که ؛ رها کردن و وصل نشدن به طناب های جدا ناپذیرِ وابستگی ، لذتی دارد آنم چندین برابرِ تمامیِ کسب کردن ها و داشتن ها . 

و در مرحله ای بعد از این نوع رها شدن ها ، برای رسیدن به آن افسانه‌ی شخصی  با وجود قدم هایی که قرار نیست به آسانی برداشته شوند؛ باید بهایی پرداخته شود، آنم از جنسِ خودمان .

اینگونه اکسیرِ عشق کار خودش را میکند و در جایِ خالی بخشیده شدگان وجودت، آن قسمت هایی که بهایِ پرداخته شده ی مالکیتِ روح و قلبی بزرگ در تو اند ؛ می توان رشدِ جوانه هایِ سبز را دید .

جوانه هایی که به تو جان می دهند و جهانی را در خلوتت میسازند که با وجود این همه هیچ ، بی نیازی هایت بیشترند .

پ.ن : می دانی سرزمینِ خیال کجاست ؟

همانجایی که با دستانِ خالی ام ، زیر سقفِ آسمانت با همان خنده های اشک آمیز و آن چشمانِ ذوق زده ام .

می گویم : "داشتنت مرا بس" . من به قربانت :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها