کمی از مینیمم ها بگویم ؟ راحت تر باشم یک خورده
در یک این یک وجبیِ وبلاگم حداقل .
حس آدم دست بسته ای را دارم که مجبور به عادت کردن است
"عادت کردن"
ترسناک است ! آرام آرام می توانی تمامی آنچه که نمی خواهی را نا دیده بگیری و بودنشان را نبینی . عین تیزی نک دندان که روز های اولش زبان را میزند اما بعد از آن عادی می شود .
از گوشه کنار روزها ، از لحظه ها صحبت ها نوشته هایم
دانه دانه خودم را می چینم روی میز ، کنار آن برگه های رنگی رنگی که مسیرم را برای خودم رویشان نوشتم که راه را گم نکنم ؛
که نگاه کن ، مبادا فراموش کنی خودت را ، سرزمینِ خیال را .
انگار که ذهنم لمس شده باشد ، هیچ چیزی را حس نمی کنم
هیچ دکمه ای کار نمی کند !
در منفعل ترین حالت هستم
با بزرگ ترین چالشی مواجه هستم که نه می توانم قفل شده رهایش بگذارم و نه می توان کلیدی برای باز کردنش یافت . " جز معجزه ی او "
اما تمام نشانه ها به من این را می گوید که یا خان هفتم را رد میکنی یا که هیچی! با این همه پستی بلندی و راه طولانی که آمدی ، سرجایت بنشین و گذر زمان را تماشا کن .
و خب با ذهن لمس شده ی این روزها ، چاره چیست ؟!
هیچ چیزی برای چیدن روی میز ندارم ! هیچ تصویری دیگر در آیینه نیست .
راهش را میدانم ، "آن من" برای بودن همچین شرایطی را نمی پذیرد
اگر هم بیاید چند روزی می ماند و باز می رود !
برای من هیچ چیزی سخت تر از آن نیست که از خودم دور بمانم .
عجیب است می دانم اما ، تنها در خلوت گاه خودم به تمام آنچه که آرزو می ناممش راه هست و لاغیر .
پ.ن : شاید دیدن یک فیلم راه حل باشد !
فیلم های قدیمِ بریتانیا ، با آن لباس های پف و بلند
در خانه هایی با سقف های بلند و حیاط های بزرگِ سبزِ پر درخت
کالسکه ها ، پیانو ، کاغذ کاهی و جوهر و خودنویس
دستخطِ پیچ در پیچِ نامه ها .
درباره این سایت